خوش به حالم كه در آغوش تبر، زنده ترم
چتـــرِ بى برگىِ پاييـــز ندارم به سرم
سبزى ام حاصل ادغام زمين با خورشيد
ساكن خاكم و با چلچله ها همسفرم
خوش به حالم كه بد و خوب دلم فاش نشد
يك جهان بى خبر از من. من از او بى خبرم
ردپايم وسط خير و شرى نيست هنوز
خوش به حالم كه نمانده ست به جايى اثرم
خوش به حالم كه قفس صحنه ى آوازم شد
تا رها از پر و از بـــالِ پريدن، بپـــرم
مثل مهتاب بيفتم وسط سينه ى شب
رونق محفل خفاش دلان را ببرم
قامتم سبز و دلم سرخ. شقايق مسلك
نقشبندِ تنِ بى جامه ى كوه و كمرم
گل اگر بر بدن سنگ برويد، عشق است
بى سبب نيست كه افتاده به اينجا گذرم
خوش به حالم كه دلم بازتر از پنجره هاست
مى شود نيمه ى شب، ناز سحر را بخرم
شعر،بر روى تَرَكهاى دلم باغچه شد
تا بيابان ننشيند به حريـــمِ نظرم
دختر تاكم و انگورِ دلم ياقوتى ست
دار بستــــنـــد از آغاز، براى ثــــمَرم
خونترم از دلِ هر خمره ى سربسته به گِل
در دل دنج ترين زيرْزمين مستـــَتـــرَم...
برچسب : نویسنده : 0avaysokout9 بازدید : 89