لبــــخند بـــــرگهــــا

ساخت وبلاگ

برگى كبود از شاخه ى يخ كرده اى افتاد
آخر خودش را باخت بين بازوان باد

تا خاك مى رقصيد و مى چرخيد و مى خنديد
بر شانه ى بادى كه تحويلِ زمينش داد

با خنده ى تلخى حضورش را خوش آمد گفت
خاك سياه منتظر، در لحظه ى ميعاد

در گوش برگِ مات، با شيرين زبانى خواند:
به به! عروس باغ، آمد خانه ى داماد!

خواهى نخواهى، سرنوشت ساده ات اين بود:
سبزينگى، سرخى، سقوطى نرم و بى فرياد

وقتى كه آبان خون به روى چهره ات پاشيد
ياد من آمد خنده ى سبز تو در خرداد

امروز و فردا زير پاى عابران بى شك
دردِ تو را حس مى كند هر كورِ مادر زاد

درجا كمى جنبيد و انديشيد با خود برگ:
بغضم بگيرد، مى شود يك باغ، دشمن شاد

خاك پذيرنده! زمينگيرت نخواهم شد
سرشارِ حسِّ رويِشم.آزاده ام..آزاد.

حل مى شود شيدايى شمشادى ام در تو
از بركت سرخِ هبوطم مى شوى آباد

ارديبهشتِ بعد، وقتى عطر من پيچيد
لبخند امروز مرا مى آورى در ياد...

آوا سكوت.......
ما را در سایت آوا سكوت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0avaysokout9 بازدید : 98 تاريخ : سه شنبه 20 مهر 1395 ساعت: 14:41