بر فراز كوه صبورى
رو به راههاى مه آلود
عابر هميشه غريبم
بين روزهاى موازى
نى نبوده ام كه بنالم
در رثاى مرگ نيستان
دف شدم كه جشن بگيرى
تا تــــنِ مرا بنـــوازى
با هزار شعله هم آغوش
حجله بسته ى هذيانها
شاهدخت پرده نشينم
در قبيله هاى حجازى
تكه اى گدازه ى سرخم
در لباس مخمل جنگل
مثل اشكهاى حقيقى
پشت خنده هاى مجازى
روى ساقه هاى خيالم
باز مى شود نفس عشق
پاگرفته در تن بـــــادم
مثل ريشه هاى هوازى
ببر بودم و ندريـــــدم
تيغ بودم و نبريــــدم
بندبندِ سادگى ام سوخت
باز هم در آخر بازى...
برچسب : نویسنده : 0avaysokout9 بازدید : 97